اموربانوان مدیریت آموزش و پرورش شهرستان بندرلنگه

انعکاس فعالیت های فرهنگی-اجتماعی و هنری بانوان فرهنگی شهرستان بندرلنگه

اموربانوان مدیریت آموزش و پرورش شهرستان بندرلنگه

انعکاس فعالیت های فرهنگی-اجتماعی و هنری بانوان فرهنگی شهرستان بندرلنگه

پست الکترونیکی مشاور شماره دو

 با هدف ایجاد تعامل هرچه بیشتر میان این وبلاگ و مخاطبان آن در زمینه مشاوره و دریافت پاسخ های مناسب،در نظر است پست الکترونیکیِ مشاوران عضو کارگروه  فرهنگی-اجتماعی امور بانوان درج گردد. 

     پست الکترونیکی در حکم صندوق مشاوره بوده و اصل سوال از دید بقیه مخفی می ماند و وبلاگ مانند تابلواعلانات مدرسه است که پاسخ های مشاوران به سوالات،جهت استفاده بقیه بازدیدکنندگان در وبلاگ گنجانده می شود.نام انتخابی می تواند بصورت رمز باشد. 

    مخاطبین این طرح،صرف دانش آموزان نبوده بلکه سایر افراد و خصوصا والدین دانش آموزان نیز می توانند سوال ها و مسائل احتمالی را مطرح نمایند. 

 

 

 moshavereh12@yahoo.com  

بانوی مبارز انقلابی

 

نام: مرضیه
نام خانوادگی: حدیده چی (دباغ)                                                

تاریخ تولد: خرداد 1318

صادره از: همدان

میزان تحصیلات: تحصیلات حوزوی

شغل پدر: کتابفروش و استاد اخلاق

شغل مادر: معلم قرآن

تحصیلات همسر: حسابداری

فرزندان: 1 پسر و 7 دختر  

     خودش را «  خواهر دباغ  » معرفی می کند،همه چیزش را مدیون شوهرش می داند که راه را برای ورود او به عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی باز گذاشته و به او آزادی عمل داده است و از همین رو او را با نام شوهرش می شناسیم که فامیلی اصلی خودش «حدیده چی» است. با آن که بیش از شش دهه از عمرش می گذرد هنوز هم آرزوهای بزرگ در سر می پروراند و می گوید: «اگر توانایی داشتم این جا بند نمی شدم و الان در انتفاضه فلسطین   بودم.» شاید جز این هم از او نباید انتظار داشت. هرچه باشد او تنها زنی است که فرمانده سپاه بوده است.


     خانم دباغ، ما معمولاً زنها را به کار در منزل و پرداختن به امور عاطفی و مسایلی که با روحیات آنها سنخیت بیشتری دارد می شناسیم. شما به این قاعده چندان پایبند نبودید!
این تنها من نیستم که این قاعده را به هم ریختم. در طول مبارزه حضرت امام یعنی از سال های قبل از 42 و به ظاهر درآمدن این مبارزه، جسته و گریخته، خواهران عزیز و بزرگواری بودند که به اشکال مختلف این قاعده را به هم زدند. البته من فکر نمی کنم این مطلب را اصلاً بتوان به عنوان قاعده ای قبول کرد.  

منظورم نوعی نگرش سنتی به حضور زن در اجتماع و تقابل آن با روحیات و ویژگی ها و وظایف زنان است.
    می شود انسان یک مادر خوب برای فرزندانش باشد، یک همسر خوب و در عین حال خدمتگزار خوبی هم برای جامعه باشد؛ منتها باید شرایط و موقعیت زمانی، مکانی را شناخت و تشخیص داد...
    اسلام برای زن و مرد هیچ گونه محدودیتی در رابطه با حضور در جامعه و خدمتگزاری به مردم ندارد و حضور در میدان های مختلف پیشرفت و تکامل انسان را برای زن محدود نکرده و نگفته است که مثلاً تا این حد را خانم ها می توانند بیایند و بقیه اش را آقایان. بنابراین من فکر می کنم ما اسلام را آن طور که باید و شاید نشناخته ایم و یا نگذاشته اند که بشناسیم.  موقعیت ها خوب استفاده کرد.   

   حضرت امام هم چارچوبی را که برای نقش آفرینی های زنان در جمهوری اسلامی مشخص کرده اند، همان چیزی است که نشأت گرفته از بینش و سنن رسول گرامی و معصومان بوده و هست ولی ما هنوز خیلی هایمان به آن نرسیدیم یا نتوانسته ایم هضمش کنیم. البته یک تعداد از آقایان به دلیل خودخواهی هایشان و خودبزرگ بینی هایشان که خب بالاخره ادعای غرور و منیت مردانگی شان به آنها اجازه نمی دهد و عده ای هم به دلیل این که شناخت عمیقی از مطالب اسلامی ندارند این امر را برنمی تابند.

       درس و مدرسه را تا کجا پیش برده بودید؟از آن جا که ما درخانواده ای سنتی بزرگ شدیم و پدرم اگرچه خودشان استاد اخلاق بودند منتها اعتقاد داشتند که دخترها نباید سواد نوشتن داشته باشند.  

  در آن زمان، مدرسه هم وجود داشت؟اوایل مکتب بود. مکتبی به نام مکتب ملای آجی بود که صندلی و میز و اینها، نداشت. هرکسی به آن جا می رفت تشکچه ای با خود می برد و دور تا دور در زیرزمینی می نشستند و آجی هم در گوشه ای می نشست و چوب آلبالوی بلندی هم در دست می گرفت که از آن جا هرکسی را می خواست کتک بزند، راحت می توانست، چون پیرزنی بود و نمی توانست بلند شود. 

  خانم دباغ، این تفاوت بین فامیلی های شما از کجا ناشی می شود؟«حدیده چی» و« دباغ» ؟  

  بله.ما روایتی داریم که «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق» فامیلی شوهر من«دباغ» است و فامیلی خودم «حدیده چی». چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بودند. من به دلیل آزادمردی و توجه به خواسته های همسر که شوهرم از این دو نکته کاملاً برخوردار بود، یعنی هم به خواسته هایم بسیار توجه داشت و هم آزاد گذاشتن من برای انجام کارهای مختلف، احساس می کردم که ایشان دین بزرگی به گردنم دارد و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی می کردم.  

  همسرتان هیچ مخالفتی با ورود شما به مسایل سیاسی و فعالیت های اجتماعی نداشتند؟

ابداً، ایشان اصلاً اعتقادشان این بود که همان طور که خداوند متعال می فرماید زنان مکمل مردان و مردان مکمل زنان هستند، شما هرچه کامل تر شوید و رشد بیشتری کنید مسلماً من هم کامل تر خواهم بود.  

اصلاً چطور شد که شما به این وسعت و با این شکل و شمایل وارد مسایل مبارزاتی و سیاسی شدید؟
 مبنای برنامه های بنده و ارتباط دادنم با امام خمینی، شهید بزرگوار  آیت ا... سعیدی  بودند. من از سال 1346 وارد مسائل مبارزاتی شدم یعنی حدود بیست و نه، سی سالگی. شهید سعیدی بعد از یک سری امتحاناتی که گرفتند تا ببینند شهامت و شجاعتم تا چه اندازه است و در مشکلات تا چه حد می توانم ایستادگی داشته باشم، کارهایی را به من واگذار کردند که شاید حتی برای خیلی از مردها وحشت آور بود. حالا هم که خودم فکر می کنم می بینم خیلی کله داشتم والا کارهایی که انجام می دادم بعضاً عقلایی هم نبود. اما به دلیل عشقی که به امام داشتم و تنفری که در ذره ذره های وجودم نسبت به خانواده پهلوی بود، هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم احساس ترس یا رعب و وحشتی برایم پیش بیاید. به عنوان نمونه، رستورانی در خیابان ولی عصر مقابل پارک ملت بود که به آن رستوران «کلید پارتی» می گفتند. مردم در آن جا کلید ماشین و خانه شان را گرو می گذاشتند و سر زن یا دخترشان قمار می کردند و بعد اگر بازنده می شدند، فرد دیگر خانه اش نمی رفت و طرف برنده کلید خانه و ماشین بازنده را برمی داشت و برای ده روز، پانزده روز که قرارداد بسته بودند، به خانه او می رفت. 

    من با لباس کولی ها که چاقو، قیچی و... می فروشند به داخل آن رستوران رفتم که سر در بیاورم چه خبر است و گزارش بدهم چون آن جا مرد نمی توانست برود. یا مدت زمان طولانی ای مسئولیت پیدا کرده بودم در خیابان زعفرانیه مقابل کاخ سعدآباد می نشستم و بقچه نون و پنیری داشتم و گدایی می کردم و آمد و رفت ماشین های سلطنتی را کنترل می کردم. اینها از عهده هر خانمی برنمی آید و خودم هم وقتی یادم می افتد وحشت می کنم. زمانی که گواهینامه گرفته بودم، چهار نفر از برادران را با پیکان به زاهدان بردم و تحویل یک قاچاقچی دادم که اینها را از مرز رد کنند. این چهار نفر، چادر سر کردند و پوشیه زدند من هم رانندگی می کردم. به هر پاسگاهی که در مسیر می رسیدیم باور کنید که صدای قلبم را خودم می شنیدم و اینها همه بستگی به این دارد که انسان چقدر به هدفش عشق بورزد و به آن اعتقاد داشته باشد.

 شما که تجربه زندان های ساواک را هم داشته اید؟ 

بله، من به دلیل این که از قبل هماهنگی هایی با شهید سعیدی داشتم و ایشان راهنمایی هایی کرده بودند، وقتی دستگیر شدم و به زندان رفتم، به گونه ای وانمود کردم که فقط سواد خواندن دارم و قرآن و مفاتیح را می توانم بخوانم. اما سواد نوشتن ندارم. بعد از شکنجه های مختلف که مرا فرستادند به زندان قصر، مدت ها برایم معلم گذاشتند که سرمشق می داد و نوشتن یاد می داد. من هم چون چپ دست بودم، برای این که طبیعی به نظر بیاید با دست راستم سرمشق ها را می نوشتم. یادم می آید که یکی از بازجوهایم فردی به نام «منوچهری» بود که از خائن ترین و حیوان ترین افراد ساواک بود. او به من می گفت که من وقتی آدم بی سوادی مثل تو را دستگیر کردم و به ساواک آوردم 100 تومان گرفتم. حالا حساب کن که اگر یک دانشجو یا آخوندی را دستگیر کنم چقدر می گیرم. بنابراین تو را آزاد می کنم تا بیرون بروی. اگر از جلسات این افراد باخبر شدی به ما تلفن بزن و مثلاً مقداری هم پول می دهیم. من هم به او گفتم که این پول ها خیلی خوب است و آدم خوشش می آید این همه پول داشته باشد، من هم که هفت تا دختر دارم و دلم می خواهد پول زیادی داشته باشم تا برای دخترهایم جهیزیه بخرم اما اصلاً بلد نیستم شماره تلفن بگیرم و سواد ندارم ولی می توانم هفته ای یک روز بیایم خانه تان و کارهای مادرتان را انجام بدهم چون خود شما گفتی من زن و بچه ندارم و مادرم پایش درد می کند. شما بگویید خانه تان کجاست من هفته ای یک روز می آیم و کارهای خانه را انجام می دهم. همین که این مطلب را گفتم عصبانی شد و گفت: این پدر سوخته را ببرید و ببندید. این تازه می خواهد خانه مرا یاد بگیرد و دوستانش را بفرستد تا مرا بگیرند. این را بگیرید و بدهیدش به دست حسینی.  

  حسینی که بود؟
حسینی آدم مخوفی بود. اگر به زندان کمیته که بازسازی شده است بروید تقریباً توانسته اند شبیه او را درست کنند که پای یک زندانی را روی تخت شلاق می زند. این حسینی به قدری ترسناک بود که قوی ترین بچه ها وقتی نامش را می شنیدند تنشان می لرزید، از بس که وحشی و درنده بود و قیافه مخوفی هم داشت. 

در آن زمان بچه من را هم آورده بودند. دختر سیزده، چهارده ساله ام را شب ها برای شکنجه می بردند و انواع اذیت و آزارها را مرتکب می شدند به طوری که صدای جیغش در سلول ما می پیچید. یک بار سربازی آن جا آمده بود که اهل لرستان بود و سه مرتبه لطفی در حق ما کرد که اگر فهمیده بودند یقیناً بازداشتش می کردند. زمانی که دختر مرا از بیمارستان برگردانده بودند جدای از زخم ها و ناراحتی های روحی که پیدا کرده بود، پاهایش نای راه رفتن نداشت. اگرچه من خودم هم تمام بدنم زخم بود ولی با سختی تحمل می کردم و به مادر و دختر پتویی معروف شده بودیم چون حجاب هایمان را گرفته بودند و پتویی را که داده بودند روی خودمان می کشیدیم. آن سرباز لـُری که آن جا بود سه بار به ما کمک کرد. یک بار پنج دانه قند داخل دستمالی گذاشته بود و از پنجره سلول به داخل پرت کرد و گفت: مادر، اینها را بده بچه بخورد. شاید کمی جان بگیرد.  

 

بار دوم، یک خوشه انگور داد که من دقیقاً شمردم و شش حبه انگور داشت و بار دیگر هم، چهار حبه قند داخل سلول انداخت و بعد از آن هم دیگر او را ندیدیم.

  خاطره زیبای دیگری که دارم این است که دفعه اولی که به من ملاقات دادند، از آن جایی که پاهایم به شکلی بود که روی زمین نمی توانستم بگذارم و وضع بدنی ام خیلی بد بود و تا کمر عفونت و زخم داشتم لذا ملحفه ای را مثل لنگ به کمرم بسته بودم و مرا با برانکارد بردند پشت میله ها گذاشته اند. بعد در را باز کردند و خانواده ام آمدند. پسرم که داخل آمد، خب مرا با روسری تا به حال ندیده بود و همیشه با چادر و مقنعه و... نگاهی به من انداخت و گفت: « واستعینوا بالصبر والصلاة ».

پسرتان چندسالش بود؟
کلاس اول دبستان بود. بهش گفتم که این آیه را چه کسی یادت داده است؟ صبر کرد تا پاسبان کمی دور شود. پاسبان که آن طرف رفت، گفت: معلم مدرسه مان به من یاد داده و گفته که یواشکی برای مادرت بگو.  هیچ وقت ناراحت نبودید که به هرحال خانمی در سن و سال شما به جای این که مثل بقیه در کنار شوهر و بچه هایش زندگی بی دردسر و راحتی داشته باشد، باید در زندان انواع سختی ها و مشکلات را تجربه کند و حتی از یک زندگی ساده و آرام بی بهره باشد؟
شاید یکی دوبار در طول مدتی که فراری بودم، دلم تنگ بچه هایم شده بود و هوای آنها به سرم زده بود اما هیچگاه احساس کمبود نکردم و احساس این که مثلاً الان خانم های دیگر طلا دارند، زندگی دارند و در کنار بچه هایشان هستند و... اصلاً این طور نبوده. به همین میزان هم در خانواده ام همین فکر حاکم بوده است. الان بچه های من با این که تقریباً از سال 52 که گرفتار زندان شدم و بعد هم فراری بودم، از نعمت داشتن مادر محروم بودند ولی به دلیل اعتقاداتی که داشتند کوچک ترین تاثیری در زندگی شان نداشته است.
 

چه مدت فراری بودید؟

 سال53 که از زندان برای جراحی به بیمارستان رفتم، محمد منتظری و دوستان دیگر برنامه را هماهنگ کردند و از ایران فرار کردم تا این که بعد از پیروزی انقلاب و آمدن امام به ایران، من هم برگشتم.

به کجا رفتید؟
  مدتی انگلیس بودم که در هتلی کار می کردم. بعد از آمدن محمد منتظری به فرانسه رفتیم و سپس به سوریه برگشتیم و گاهی هم لبنان می رفتیم. شما بعد از انقلاب، مدتی فرمانده سپاه همدان بودید، چه شد که از میان این همه مرد، شما را به عنوان فرمانده سپاه انتخاب کردند؟ گمان می کنم این دیگر امری است که اگر به هر کس گفته شود" فرمانده سپاه می خواهیم" ذهنش متوجه مردان می شود؟
 در این جا باید موقعیت زمانی، مکانی را در نظر داشت. بعد از تشکیل کمیته که افراد مختلفی در آن حضور پیدا کرده بودند و بعضی مسائل و مشکلاتی که در ارتش و نیروهای مختلف نظامی، انتظامی به وجود آمده بود، نظر حضرت امام این بود که گروهی تقریباً شبه نظامی تشکیل شود. با عده ای از برادران برنامه ریزی هایی صورت گرفت و قرار شد که هر دو سه نفر ما به منطقه ای از کشور برای تشکیل سپاه  برویم. منطقه غرب را قرار شد ما و چند نفر دیگر از جمله مرحوم لاهوتی برویم. در کرمانشاه تعداد پنج نفر را انتخاب کردیم برای تشکیل سپاه، در پاوه هم همین طور و به همدان آمدیم. در همدان بین پنج، شش نفر برادری که انتخاب کرده بودیم برای تشکیل سپاه به شدت اختلاف سلیقه وجود داشت. قرار بر این شد که مدتی خود من به دلیل تخصصی که داشتم و شناختی هم که نماینده امام، آقای لاهوتی از من داشتند، مسئولیت را به عهده بگیرم. با حضرت آیت ا... مدنی، که آن موقع امام جمعه همدان بودند هم مشورت کردیم و ایشان هم عکس العملی نشان ندادند و من از اواخر سال 58 تا سال 60 مسئولیت سپاه را به عهده داشتم.  

  روابطتان با مسئولان تحت فرمان شما چگونه بود؟ از فرامین و دستوراتتان اطاعت می کردند؟
خب، طبیعی بود گاهی اوقات نافرمانی هایی در گوشه و کنار انجام می شد. بعضی از بچه ها به هرحال مرد بودند و غرور مردانگی اجازه نمی داد؛ اما به دلیل آن احترامی که نسبت به سنم داشتند و نسبت به عنایتی که حضرت امام داشتند، واقعاً مشکلی نداشتیم. کم کم صحبت ها شروع شده بود که آن زمانی که ایشان فرمانده شدند کسی آموزش ندیده بود ولی الان که بعضی آقایان هستند چرا برای ما فرمانده مرد نمی فرستند و زانوی من هم در مهران ترکش خورد و آمدم بیمارستان. امام هم دستور بسیج عمومی را داده بودند که مسئولیت بسیج خواهران کل کشور به من واگذار شد و بعد از آن هم که به مجلس رفتم.   خانم دباغ، شما یکی از چند نفری بودید که از طرف امام مسئول رساندن نامه ایشان به گورباچف  بودید. فکر می کنید دلیل حضور شما در آن هیئت چندنفره چه بود؟
برداشت شخصی خودم این است که امام می خواستند کار را یکسره کنند که چه در میادین سیاسی، چه در میادین اجتماعی، نظامی و رزمی و چه در میادین بین المللی حضور زنان لازم است و باید حضور داشته باشند منتها بستگی دارد که زنان ما چقدر از این موقعیت و شناخت زمانی، مکانی برخوردار باشند و این رشد را پیدا کرده باشند. والا من نیازی به حضور خودم در آن جا نمی دیدم؛ چرا که آیت ا... جوادی آملی می خواستند نامه امام را بخوانند و آقای لاریجانی هم برای ترجمه به انگلیسی حضور داشتند. ولی من احساس می کردم هدف حضرت امام این بوده است که عملاً به مسئولان ما ابلاغ کنند در مسایل بین المللی هم حضور زنان لازم است.  

  اگر یک بار دیگر به دوران جوانی تان برگردید، باز هم همان کارهایی را که کردید انجام می دهید؟
اگر جان داشته باشم و سلامت باشم حتماً. خدا می داند اگر تن من سالم بود این جا نمی ماندم و در انتفاضه فلسطین  بودم ولی الان نه پا دارم و نه قلب. قلبم را عمل کردم، در سرم هم که غده است و پاهایم به گونه ای است که دیگر نمی توانم خدمتی کنم.

منبع :همشهری جمعه 15/12/82 رحمان بوذری

پست الکترونیکی مشاور شماره یک

      با هدف ایجاد تعامل هرچه بیشتر میان این وبلاگ و مخاطبان آن در زمینه مشاوره و دریافت پاسخ های مناسب،در نظر است پست الکترونیکیِ مشاوران عضو کارگروه  فرهنگی-اجتماعی امور بانوان درج گردد. 

     پست الکترونیکی در حکم صندوق مشاوره بوده و اصل سوال از دید بقیه مخفی می ماند و وبلاگ مانند تابلواعلانات مدرسه است که پاسخ های مشاوران به سوالات،جهت استفاده بقیه بازدیدکنندگان در وبلاگ گنجانده می شود.نام انتخابی می تواند بصورت رمز باشد. 

    مخاطبین این طرح،صرف دانش آموزان نبوده بلکه سایر افراد و خصوصا والدین دانش آموزان نیز می توانند سوال ها و مسائل احتمالی را مطرح نمایند. 

 

 

 Banifatemeh_f@yahoo.com